.

به سرگذشت پادشاهان و حکام و فرمانروایان فکر می کردم. و اینکه چطور تاریخی از خون رقم زدن...

به تمامی خون هایی که ریختن، برای چند وجب خاک بیشتر و رویای کشورگشایی... طبیعتاً در عدل و نیت، تفاوت ها با هم داشتن؛ اما ذات قدرت و ذات جایگاه ها و مقام‌هایی که با چنگ و دندون براشون جنگیدن، در ذهنم مسئله ست.

 

در میان این افکار و در حالی که تمامی این حکام و اُمَرا رو شماتت می کردم، کمی نظرم به دعواهای همین حوالی خودمون جلب شد. دعواهایی که در اون‌ها، نه پای حاکمیت از آن نوع کلان در میان هست و نه حتی خبری از ثروت های هنگفت امپراطوری...

با خودم می گفتم چه شماتت عجیبی نسبت به حکام و امپراطوران در درونت داشتی!

لااقل برای اون‌ها، بهانه‌های جنگ، بسیار قوی‌تر بود و جدی‌تر. چه بسیار آدم‌های هم نوع و هم نسل خودم که برای کوچک‌تر از اون‌ها، جنگ‌های بسیار داریم.

به اخباری که از زد و خوردهای ۴ طبیب به دستم می‌رسید، فکر می کردم. گروهی که روزگاری با هم طبابت می‌کردند و حالا هزار دسته شدند.

انگار ما آدم‌ها به این راحتی ها با هم کنار نمیایم!

چه بسیار دعواهای خرد و ساده ای که سال هاست ما آدم های غیر امپراطور! با هم داریم!

 

حالا در قلبم باور دارم که این دعواها، اجتناب ناپذیرن و ریشه در ذات بشر دارن. دعواهایی تکراری، که دیگه شگفت زده‌ام نمیکنن!

هر روز با یک بهانه ای. یک روز با بهانه‌های به ظاهر بزرگ و یک روز با بهانه‌های به ظاهر کوچک... بهانه‌هایی که در عمل، فرقی با هم ندارن!

 

به قول عزیزی، سخت‌ترین کار، همینه که ما آدم‌ها بتونیم با هم کار کنیم و همدیگه رو نَدَریم!