.

.

.

از آن دالان باریک و ترسناکی شروع می کنم که نامش «اتاق تو» بود.

... و از روزهایی که خانه ات وسعت گرفت و از یک دالان باریک به یک سرای گسترده وارد شدی.

گمان می کردیم که روزگارت تغییر خواهد کرد و اوضاع بهتر خواهد شد و نشد...

سرایی که بی شرفی در جان و کالبدش رخنه کرده باشد، بهتر از این نخواهد شد.

اگر حتی کمی بخواهم انصاف به خرج دهم و از این مخلوق شرم‌آور بشریت، با مراعات بیشتری صحبت کنم؛ اوج بی انصافی و بی مروتی را به خرج داده‌ام

 

حتی اگر یکبار به آن سرا قدم گذاشته باشی، نمی توانی آن چشم ها را فراموش کنی

آن دست ها را

تک تک کلمات شان را

حالات شان را

غم عمیق خانه کرده در دل‌ شان را

.

.

.

مثلا تصور کن که از اُمّ لیلا بگذرم!

با آن سرهنگی که هر بار از ما روزنامه و مجله طلب می کرد چه کنم؟!

سرهنگ بازنشسته ای که باید در هر دیدار، برای ما از دوران شکوه عمرش می گفت و ما گویی که اولین بار است از زبان او می شنویم، عمیقا به سکوت بنشینیم و از عمق جان با او همراهی کنیم.

نمی دانم او در میان آن جمعیت مبتلا به بی خبری، چگونه تا این حد دنبال خبر بود؟

.

.

.

آن روزها گذشت

گذشت و گذشت و گذشت

تا روزی دیگر

در سرایی دیگر، درست شبیه آن سرا، چشمانم در چشمان گود رفته ای خیره بماند که مدت زیادی بود رهایم نمی کرد.

پیرزنی که مچ دستانم را محکم گرفته بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرتاسر وجودش تقلا و التماس بود و بر زبانش یک خواهش ممتد جاری بود: «منو ببر صحرا (بیرون)»

چه باید می کردم؟

او نمی خواست آنجا بماند

و من نیز...
.
.
.

پ.ن: حالا هر روز دیدار دارند. درها باز می شود و بازدید کنندگان اجازه ورود به سرای سالمندان را دریافت می کنند...!

انگار موزه است!
و به راستی موزه است...

«موزه ی بی شرفی انسان‌های قرن حاضر»