.
یادت بهار است
زنده که میشود، باران میبارد
و هوا لطیف میشود
و دوباره جهان، جانِ تازهای میگیرد
و به آن روز باز میگردد
همان روز طلایی
آن روز معتدل
آن روز که قلبها زنده شده بودند
آن روز که قلبم خووووووب میداند
کاش میتوانست زبان باز کند
کاش قلبهای مان زبان باز میکردند
تو در رقص جولان خود، با قلبهای ما چه کردی؟
دستهایت
چشم هایت
گامهای استوارت
لبان خندانت
قلب عظیمت
خوشا به حال وجودت
چه سرمایههای عظیمی با خود داری
تو آن روحِ زندهای
آن زندهی همیشه جاری
که از میان ما نرفتی
در تک تک ما جاری شدی
باز هم برایمان بگو
از عشق بگو
از لحظههای مبارزهات
از مهدی بگو
از یوسف اللهی
تو بگو
تو میگویی فرق دارد
زبان که باز میکنی، نگاهت حکایت میکند
آخر؛
تو از میان امواج بسیاری گذشتی
و از روزهای خمینی عبور کردی
تو از دل تاریخی غریب آمدی که با بند بند وجود، لمسش کردی
عجیب، بزرگ شدی
و عجیب، بزرگ ماندی...
پ.ن: «جهان، ندای عشق را از انفجار جان شنید»؛
به روزهای تو نزدیک میشویم...
بامداد ۱۱ دی ماه ۱۴۰۲